نوشتن تقریبا مثل قدم زدن در آتش است . من به سه نحو آن را تجربه کردهام . وقتی هوا در حدود پنجاه و چند درجه آتشین مزاج نفس میکشد ، تصور هیولا و به دهان اژدها رفتن تصویری دور از واقع نیست. قدم زدن در ظهرِ حاشیهی بیابان که حقیقتا دوستش داری و خاطرههایی دور تو را میبلعد ، چندان دلپذیر است که گویی در هوایِ معتدلِ بهاری تفرجِ صنع میکنی. اینطور وقتها زمان کوتاهی میکند و اگر تن یاری دهد بیابان نوروزگاهی میشود که گلههایِ میشِ خیالت برگهای تازه بچرند. نقیضهی عجیبِ مزاجِ آذرینِ هوا و طبعِ بهارینِ معتدلِ عافیتطلب ، در یک مجلس زانو به زانو با تو مینشینند. تجربهی دوم به شبهایی برمیگردد که با پدر در نوجوانی به مزرعه میرفتم . شبهایی که کورههایِ آجرپزیِ پدر به اشتعالِ روغنِ سیاه، چندان شعله بر طاق و ستون میافکند که تا ده متر از دهانهی کوره هم تحملِ گرما طاقتسوز میشد. اما از این تجربه که بارها برایم پیشآمد ، همجواریِ مزارعِ گوجه و خیار و خربزه هم بود ، که گاه لحظهای از روشناییِ جانگدازِ کوره بهره میگرفتم و هم ، گاهِ دیگر به پالیز و جالیز هجوم میبُردم.
تجربهی سوم خودِ "نوشتن" است ، که تا به تاوهاش میافتم سوختنِ جانم را و تنام را به عینه درک میکنم ، در حینِ سوختنِ جان و وجدان ، حسی عجیب که به سرمستیهایِ کهن نسبت میبرد، تمامِ نسوجِ تن و پیرهنم را در بر میگیرد . در تمام این تجربهها یک چیز مشترک است : شعاعِ نورِ تاریک!
در فرهنگِ ما گفتهاند نور از بطن تاریکی به بیرون میتراود . به گمان من باید به طرزِ مُظاهرهی این "نور" خیره شد . به زَعم من نور ، در فرهنگِ ایرانشهری از یک نقیضهی درخشان بنمایه گرفتهاست . اگر ما از سرزمینهایِ بسیار سرد - چه سیبری و چه پامیر یا هر جایِ دیگری که سرمایش جانکاه بوده - به این اقلیم آمدهباشیم ، یا خودِ این اقلیم از گذرِ از دورهی یخبندان سختی به دورهای خشک و گرم گُرده گَردانده باشد ، در هر صورت ما برای رسیدن از نورِ سرد به نورِ گرم ایامی مطول را از سر گذراندهایم. این میانه ، انتظاری دردناک بر ما گذشتهاست. شاید "انتظار" به همین جهت در هر پارهای از فرهنگِ ایرانشهری، از مفهومی انتزاعی به مضمونی اختراعی و "سوژهی مفهومی" جا عوض کردهباشد. از این بابت است که نورِ سرد یا "انتظار" ، برایِ نیل و وصلِ به نورِ گرم، یا "امید" ،همواره به اِحداث و خَلقِ اساطیری دامنِ دلسپرده ، که برجستهترینِ آن میثره(میترا) است ، و آن حکایتِ نغزِ لیلهالقدرِ لیلهیِ یلدا.
در نوشتن ، این نوسانِ احوال از "انتظار" به "امید" ، از نورِ سردِ تبناکی که به تن میافتد و تو را منتظر نگه میدارد تا به نورِ گرمی گُرده بگردانی ، در آمد و شد است . نوشتن، در هر پرده که پس میزند ، بیدرنگ پردهای نو میافکند، چیزی در کلمات متلاطم میشود ، نبضِ حروف را به طپش در میآورد ، و کلمات نیمی در "نورِ تاریکی" و نیمی در "تاریکیِ نور" ، پردهای سردِ روشن و پردهای گرمِنورانی ، با رقصی تابنده به صحنه میآیند. نوشتن ، اگر از این نَهج و سِلک باشد ، کتابتِ دهانِ قوم است ، مکتوب کردنِ روایتِ جانِ مردمان است. در میانِ اقوامِ نخستینِ آدمیان ، شمنها یا همان "رائی" های آغازین چنین احوالی داشتهاند.رائی کسی بود که رویایِ مردم را میشناخت ، مثلِ شناختنِ زنی و مردی که به ظهورِ نطفه میانجامد . رویتِ شناختِ رویاها یعنی تحقق بخشیدن به رویاها . رائی هم رویابین بود و هم رویا ساز.ساختنِ رویایِ زندگی ، رویایی که بتواند تحقق بیابد کار نویسنده است. نوشتن در پرتوِ آتشِ این دو رویای انتظار و رویای امید "امر نوشتن" را متحقق میکند.
من این تجربهها را میشناسم اما هنوز بهآن نرسیدهام. این زمانه ، عصرِ رائی شدنِ نوشتن است. جامعه به رویاهایی برایِ زندگی محتاج است که نوشتن باید بدان رو بچرخاند. نه نوشتنی ایدئولوژیک ، بلکه نوشتن در آتشِ ایدههایی که جان را ،جانِ جامعه را و جهانِ مردمان را تازه کند. نوشتنی که به تولید تفکر منتج شود و پرسشهایِ ما را بیدار کند.
در قدم زدن در دهانِ هیولا، این اژدهایِ سوزانِ کلماتِما،"ما"متولدمیشویم.بهشرطِ آنکه همما وهمجامعه، به جهانودنیایی دیگر هم مشتاق شوند.ش